زین
جنیفر پیرونی
برگردانِ سامان آزادی
هميشه تولدهایمان را کنارِ درياچه جشن میگرفتيم. تولدِ هفتسالگیم بود. پدرم چيزی ننوشيده بود. مادرم کيفش را، به مناسبتی، ساکی پر از کهنه کرده بود. خانوادهام نيمکتها را با بیسليقگی دورِ کبابپز و من حلقه کردند. چشمِ سگمان، جيپِرز، دنبالِ هاتداگم بود. آن روز روزِ من بود.
هديهیِ مادربزرگم بزرگترين و بهترين کادوپيچی را داشت. آن موقع فکر کردم که چه مادربزرگ ثروتمندی دارم. کلی جواهر و آرايش داشت و بعد از غذا بهجایِ ناخنش از خلالدندان استفاده کرد.
دختربچهيِ پولداری را میشناختم که میگفت قرار است روزِ تولدش يک اسب هديه بگيرد. دوستم نبود، ولی خواستم که دوستم شود. من هم آرزو کردم که يک اسب داشته باشم.
بيشترِ هديهها خوب بودند. پدر و مادرم چندتا سنجاقِ سر و چيزِ ديگری برایِ موهايم دادند. هديهیِ مادربزرگ را گذاشتم برایِ آخرِ کار. تویِ کادو تصويرِ يک اسب بود و جعبهای که داخلش يک زين قرار داشت. جمعيتی که نگاه میکردند هورا کشيدند.
هديهیِ ديگری نمانده بود، ولی تصور کردم که يک اسب دارد بهتاخت، از جنگل ميآيد. بهجایش عمويم بود که سوار بر موتورسيکلتِ نويي آمد سمتِ گاراژ و بيشترِ مردم رفتند برايِ ديدنش.
زين را با دقت تویِ جعبهاش گذاشتم و رفتم تا پاهايم را از اسکله آويزان کنم و ببينم کسی ملتفت میشود که تولدم است و پاهايم را از اسکله آويزان کردهام یا نه.
آن شب، بعد از حمام و وقتیکه پدر و مادرم به اتاقشان رفته بودند و راديو گوش میکردند، يک بارِ ديگر زين را از جعبهاش درآوردم. تولدِ دخترِ پولدار تویِ آن يکی دو هفته نبود. کسی را میشناختم که به مهمانيش میرفت. در فکرِ اسبِ حالا سفيد يا قهوهایِ دختر، زينم را به آرامی رویِ دستهيِ مبل گذاشتم. بالا رفتم و سوار شدم.
…………………………………
دربارهی نویسنده: جنیفر پیرونی سردبیر مجلهیِ ادبیِ فلشفیکشن و ساکن سیلم ماساچوست است.
جای انگشتِ اشاره
نوشتهیِ سامان آزادی
– حالا نیت کن و انگشت بزن.
زن چشمخندی کرد و نوکِ انگشتِ اشاره را بُرد تویِ فنجان. گرم و نرمِ لِرد و لایِ قهوه که از سرِ انگشت بالا رفت، یادِ گرم و نرمِ ماسه افتاد و پاچههایِ بالازده. سرش را با تننازی یکوری کرد و چشمها را بست. بادِ تند و جوانی و مویِ آشفته و شانهبهشانه، موج و قایق و سهراب که افتاده بود و رفته بود و یادش رفته بود.
– خوب بسه!
عفریته نگاهی به فنجان کرد و نگاهی به زن و باز نگاهی به فنجان. عینکش رویِ فنجان ماند و نگاهش رو به زن. گوشهیِ لبهایش را محضِ خنده بالا کشید.
– مژده بده!
زن یادش آمد که یادش رفته نیت کند.
– سفرِ درازی داری. غصه نخور! سه وعدهیِ کوتاهِ دیگه پیش همید.
تجسمِ هنر
نوشتهیِ سامان آزادی
دربارهیِ رجحان ادبیات بر دیگر هنرها، بسیار شنیدهایم که گونههایِ ادبی را دارایِ قابليتِ چندگانهگیِ تجسم میدانند. یعنی خواننده یا شنوندهیِ اثر ادبی قادر است جهان/تصویرِ خاصِ خود را از متن بازآفريند. و اين درحالی است که یک فیلم یا نقاشی (دستِکم در نوعِ کلاسیکش) چنین قابلیتی نداشته و تصویر محمولِ اثر در اين هنرها بر ذهنِ مخاطب تحميل میشود.
اما مسئله این است که چرا این امکانِ چندگانهگیِ تجسم، که من آن را با احتیاط «پلوراليسم تجسمی» میخوانم، بهمثابهیِ ارزش والایِ هنر شناخته میشود. بر آنم که اين موضوع، همزمان، ریشه در فرهنگِ یونانی/مسیحی از يکسو، و اندیشهیِ دموکراتیکِ مدرن از سویِ ديگر دارد. در اينجا، کوتاه، همينقدر که: فرهنگِ اساسن تجسم طلبِ یونانی/مسیحی، هنگامی که به اندیشهیِ دموکراتیک گره میخورد، «پلورالیسم تجسمی» را ارزشِ والا، بلکه وظيفهیِ «هنر دموکراتیک» برمیشمرد.
چنانچه به مطالعهیِ مفصلتری در اين زمينه علاقهمنديد، به متن کامل نوشتهیِ من زير عنوان «پلورالیسم تجسمی و تفکر مدرن» در سایت اثر مراجعه کنید.
يک طرفش را میبينيم
برايان فولی
برگردانِ سامان آزادی
طرفِ چپِ صورتِ من، طرفِ خوبِ من است. مردم هم بهم گفتهاند. بعضي از مردم از راست يا روبهرو بهتر بهنظر ميرسند. آنها عکس ميگيرند. من نه. اگر بهدقت نگاه کنيد، مشکلاتي میبينيد. اگر بهدقت نگاه کنيد، فرودگاه نصفهنيمهای میبينيد. اين طرفِ بدِ من است. کنارِ چشمِ راستم. فرودگاهِ خوبي نيست. نفرتانگيز و خجالتآور است. مقالاتی دربارهاش خواندهام. چيزِ دندانگيری ندارند. بايد برايِ بهبودش خرج کرد، ولی نميدانم چطور. مشکلِ ارتباط دارم. فکر ميکنم متخصصينش چيني باشند که غريبهاند، چون هيچ آشنايِ چيني در خانوادهام ندارم.
وقتي با اميلي در خيابان راه ميرويم، سمتِ چپم قرار میگيرد. گاهی سعی ميکند که دورم بزند، من هم میچرخم تا گيجش کنم. بهترين چيزی که دستگيرش ميشود انعکاسِ کمرنگی در ويترينِ مغازهها است که دستِکمی از ديدنِ آدم در باران ندارد، و البته آنوقت هم بالا و پايين میپرم. اين روزها وقتِ زيادی برایِ هم نمیگذاريم.
وقتِ خواب، رویِ طرفِ خوبم میخوابم، وگرنه هواپيماها نمیتوانند بلند شوند، و آنوقت سردرد میگيرم.
به جراحی فکر کردهام. با اميلی دربارهاش صحبت کردهايم. ولی آنوقت تمامِ آن جماعت بيکار خواهند شد. اميلی خالی پشتِ گوشش داشت که درياچهای بود ميان کلبههایِ ييلاقی. زمستانِ گذشته بَرَش داشت. تمامِ آن ييلاق نابود شد. شک ندارم. من بندهیِ باوجدانِ سرتاپاگناهي هستم. و بيشتر از اين نگرانم که بعدن کجا میروند، تا اينکه اصلن قبلن وجود داشتهاند.
خيابانی
نوشتهیِ سامان آزادی
کاش به رفقايم هم میگفتم. حالا ده نفر هم نمیشدند. اعتنايي نکردم. پنج بار دورِ دايرهای فرضی چرخيدم. يکيشان رفت.
آن وقت دستِکم میدانستم که چهار نفر حواسشان جمعِ من است. گفتم: «تا بوده همين بوده و تا هست همين است.» يکيشان با خنده تویِ گوشِ رفيقش چيزی گفت.
با بیحوصلگی ادامه دادم. دستم را سايهبانِ چشمها کردم، سرم را جلو دادم و از اين طرف تا آن طرفِ پيادهرو را نگاهی انداختم. پيرمردِ روزنامهبهدستی چپچپ نگاهم کرد و گذشت.
میخواستم گريه کنم. سرم را لایِ زانوها پنهان کردم. قهقههیِ بلندی زدم، سرم را بالا آوردم و فرياد زدم: «تا بوده همين بوده و تا هست، همين است.» لحظهای مکث کردم. بلند شدم و تعظيم کردم. چهار، پنج نفری دست زدند.
بچهای داشت سمتم میآمد که مادرش سراسيمه دستش را کشيد:
– وِلِش کن مامان. ديوونهاس.
آفتِ پیشآگاهی
نوشتهیِ سامان آزادی
پيرمردی را تصور کنيد که در حالِ روايتِ داستانی از جوانیِ خويش است و روايت رسيده به آن اوجِ مُعَوَّجی که فیالمثل قهرمان (راوی) ميانِ بيابانی، لابهلایِ گلهیِ گرگی، گرفتار آمده و راهِ فراری هم ندارد.
حالا شمایِ مخاطبيد و روشنتر از روز، آنکه قهرمان (روای/ پيرمرد) جانِ سالم به در برده لابد که حالا روای است و پيرمرد!
دوباره تصور کنيد که به تماشایِ فيلمی نشستهايد با نامِ احتمالیِ «عسل طلا» که نقشِ اولش يکی از فوقِ ستارههایِ خوش بَرورویِ وطنی است. و باز بلايي آمادهیِ نزول بر سرِ اين قهرمان است. و شمایِ مخاطب به تجربه میدانيد که در فيلمهايي از جنسِ «عسل طلا» و «شيطون بلا» نقشِ اول، مُفت نمیميرد.
و باز از اين دست است رمانهايي که پشتِ جلدش دو تا چشمِ درشتِ زنانه گذاشتهاند؛ يا اَکشِنهایِ آمريکايي، و البته سريالهایِ وطنیِ عميقن اعتقادی.
اين گونه از روايت که به آفتِ «پيشآگاهی» دچار است، خواه ناگزير باشد (مانندِ نمونهیِ پيرمرد) و خواه بهتجربه فراهم آمده باشد (چون ديگر نمونهها)، هرچند به جانِ مخاطبِ بیخيال و خسته از کارِ روزانه مینشيند، اما باز «آفت» است، مگر آنهنگامی که راویِ زيرک، تردستانه، راه ديگری بپيمايد: تعليقِ انتظار.
اين راهِ ديگر را ديگر بار بازخواهم گفت.
استرداد
بروس راجرز
برگردان سامان آزادی
مثلِ هر کسی که تازه صاحبخانه شده، لانهیِ زنبورِ زيرِ رُخبام را خراب کرد و با وجودِِ اعتراضِ همسرش، زيرطاقِ گشادی را که سارها خانه میکردند، بست. بهارِ امسال جانورانِ جوندهای زيرِ ايوان خانه کردهاند. تيرکها را میجوند اما او میگذارد که بمانند. دخترش گمان میکند: به خاطرِِ قلبِ مهربانِ مادر دلاش به رحم آمده. اما نه؛ فقط، درنهايت، فهميده که يک مستاجر است.