نوشتهیِ سامان آزادی
پيرمردی را تصور کنيد که در حالِ روايتِ داستانی از جوانیِ خويش است و روايت رسيده به آن اوجِ مُعَوَّجی که فیالمثل قهرمان (راوی) ميانِ بيابانی، لابهلایِ گلهیِ گرگی، گرفتار آمده و راهِ فراری هم ندارد.
حالا شمایِ مخاطبيد و روشنتر از روز، آنکه قهرمان (روای/ پيرمرد) جانِ سالم به در برده لابد که حالا روای است و پيرمرد!
دوباره تصور کنيد که به تماشایِ فيلمی نشستهايد با نامِ احتمالیِ «عسل طلا» که نقشِ اولش يکی از فوقِ ستارههایِ خوش بَرورویِ وطنی است. و باز بلايي آمادهیِ نزول بر سرِ اين قهرمان است. و شمایِ مخاطب به تجربه میدانيد که در فيلمهايي از جنسِ «عسل طلا» و «شيطون بلا» نقشِ اول، مُفت نمیميرد.
و باز از اين دست است رمانهايي که پشتِ جلدش دو تا چشمِ درشتِ زنانه گذاشتهاند؛ يا اَکشِنهایِ آمريکايي، و البته سريالهایِ وطنیِ عميقن اعتقادی.
اين گونه از روايت که به آفتِ «پيشآگاهی» دچار است، خواه ناگزير باشد (مانندِ نمونهیِ پيرمرد) و خواه بهتجربه فراهم آمده باشد (چون ديگر نمونهها)، هرچند به جانِ مخاطبِ بیخيال و خسته از کارِ روزانه مینشيند، اما باز «آفت» است، مگر آنهنگامی که راویِ زيرک، تردستانه، راه ديگری بپيمايد: تعليقِ انتظار.
اين راهِ ديگر را ديگر بار بازخواهم گفت.
همیشه در انتظار گودو …