يک طرفش را می‌بينيم

برايان فولی
برگردانِ سامان آزادی

طرفِ چپِ صورتِ من، طرفِ خوبِ من است. مردم هم به‌م گفته‌اند. بعضي از مردم از راست يا روبه‌رو بهتر به‌نظر مي‌رسند. آن‌ها عکس مي‌گيرند. من نه. اگر به‌دقت نگاه کنيد، مشکلاتي می‌بينيد. اگر به‌دقت نگاه کنيد، فرودگاه نصفه‌نيمه‌ای می‌بينيد. اين طرفِ بدِ من است. کنارِ چشمِ راستم. فرودگاهِ خوبي نيست. نفرت‌انگيز و خجالت‌آور است. مقالاتی درباره‌اش خوانده‌ام. چيزِ دندانگيری ندارند. بايد برايِ بهبودش خرج کرد، ولی نمي‌دانم چطور. مشکلِ ارتباط دارم. فکر مي‌کنم متخصصينش چيني باشند که غريبه‌اند، چون هيچ آشنايِ چيني در خانواده‌ام ندارم.
وقتي با اميلي در خيابان راه مي‌رويم، سمتِ چپم قرار می‌گيرد. گاهی سعی مي‌کند که دورم بزند، من هم می‌چرخم تا گيجش کنم. بهترين چيزی که دست‌گيرش مي‌شود انعکاسِ کم‌رنگی در ويترينِ مغازه‌ها است که دستِ‌کمی از ديدنِ آدم در باران ندارد، و البته آن‌وقت هم بالا و پايين می‌پرم. اين روزها وقتِ زيادی برایِ هم نمی‌گذاريم.
وقتِ خواب، رویِ طرفِ خوبم می‌خوابم، وگرنه هواپيماها نمی‌توانند بلند شوند، و آن‌وقت سردرد می‌گيرم.
به جراحی فکر کرده‌ام. با اميلی درباره‌اش صحبت کرده‌ايم. ولی آن‌وقت تمامِ آن جماعت بي‌کار خواهند شد. اميلی خالی پشتِ گوشش داشت که درياچه‌ای بود ميان کلبه‌هایِ ييلاقی. زمستانِ گذشته بَرَش داشت. تمامِ آن ييلاق نابود شد. شک ندارم. من بنده‌یِ باوجدانِ سرتاپاگناهي هستم. و بيشتر از اين نگرانم که بعدن کجا می‌روند، تا اين‌که اصلن قبلن وجود داشته‌اند.

22 دیدگاه»

  مصطفی طباطبایی wrote @

سلام. داستان خوبی بود. اما برایم عجیب است که شما در وبلاگتان اسم امیر حسن چهلتن را نوشته اید امیر حسین.

………………………………….

با تشکر از تذکرتان. اصلاح شد.

  سروش رهگذر wrote @

سلام
دعوتت اجابت شد و دیگر اینکه از این نوع نوشتن آنهم در قالب داستانک خوشم میایید:
» وقتِ خواب، رویِ طرفِ خوبم می‌خوابم، وگرنه هواپيماها نمی‌توانند بلند شوند، و آن‌وقت سردرد می‌گيرم. «

  saman wrote @

جالب بود، كاش متن انگيليسيش رو هم مي‌ذاشتي… بيشتر از اين داستان‌ها بذار… ببخشيد دستور مي‌دم البته! P:

  ارتش سايه ها wrote @

داش سامان خيلي مخلصيم….
ياد اون روزهاي دانشگاه كوفتيمون به خير…..
بيا سمت ما ببينيم چه جوريه اوضاع….
زنده ايم انگار هنوز…

  مرضیه wrote @

خوب بود مرسی

  zahra wrote @

سلام
داستان جالبی به نظر می رسید ولی من هیچی ازش نفهمیدم. خب می تونی برام توضیح بدی. فکر می کنم اولین نفری هستم که نظر داد.
ممنون.

  farzin farzam wrote @

جالب و پیشرفته بود . انگار وقت مناسبی صرف کرده باشد . متشکرم.

  mahshid wrote @

اینجا

استخوانهای شاعری

پوک می شود.

  mohammad Z wrote @

ترجمه که بی نقص بود. داستان هم خوب بود به نظرم. مرسی از کامنت ت. مرسی که خوندی. به ت سر می زنم.

  پروین پورجوادی wrote @

سلام دوست عزیز
وبلاگ جالبی داری.ستونهای موازیت ایده نویی است .داستان اول خوب بود باویژگی داستانهای پست مدرن و همینطور دومی وسومی چون عادت دارم به خواندن تمام مطالب صفحه(وب)البته به طرح نزدیکتر بودند تا داستان
وآن آخری حرف دل خیلی از اهالی قلم که این روزها با یک سریال عوضی دارند مسخره می شوند.
باداستانی به روزم آمدنت خوشحالم می کند

  پويا نعمت الهي wrote @

سلام. ممنون از ايميل شما. راستي ايميل مرا از چه طريق پيدا كردي؟ چون من هم به داستان كوتاه علاقمندم.
از اينكه قوانين درست نويسي در وب ( خصوصا استفاده از نيم فاصله) را رعايت كرديد از شما ممنونم. برايم جالب بود.

…………………………

از لطفتان ممنونم. وبلاگتان را می‌خوانم. چون من هم به اقتصاد علاقمندم!

  mehdi rezayi wrote @

سلام دوست عزيز . ترجمه خوب و رواني بود. موفق باشيد. انجمن ما با داستاني به زبان انگليسي از يكي از اعضا به روز است . با توجه به تبحرتان دعوت مي كنم كه نسبت به اين داستان نظرات خود را عنوان كنيد موفق باشيد.

  ژیلا wrote @

قشنگ بود.خالی که دریاچه ای بود میان کلبه های ییلاقی…..
منم داستان نویسم. […] ممنون به وبلاگم سر بزن

  علی wrote @

سلام.ممنون از اطلاع رسانیتون.داستان جالبی بود.به نظر میاد ترجمه خوبی از آب در آمده باشد.لذت بردم.خوشحال می شودم به بلاگ من هم سر بزنید.

  somayeh wrote @

زود تر از اینها آمده بودم و داستان رو خونده بودم …من بنده با وجدان سر تا پاگناهی هستم …

مطلب جدید زدین بی خبر نذارین ها .

  یه غریبه wrote @

سلام جناب آزادی عزیز و ممنون بابت ایمیلی که باعث معرفی این سایت شد.امیدوارم به دیدار دوباره و همواره مفتخر باشم.سلام مرا به همکارانتون بویژه آقای معروفی برسانید.
راستبی داستان خیابانی جالب بود و البته این برگردان زیبا هم همینطور.
ماندگار باشی.
……………
از لطفِ شما ممنونم. فقط من متوجه يک نکنه نشدم: منظورتان کدام آقایِ معروفی بود؟ اگر عباس معروفی را می‌فرماييد، به رویِ چشم! بزرگیِ شما را می‌رسانم.

  ارتش سايه ها wrote @

1: امروز 17+1 تیره… مریم مهتدی اینجور نوشت و من هم خوشم آمد….
اینکه یاد فیلم شهر موشها افتادم و اسمش رو نبر….
2: امروز 18 تیره و نمی دونم اگر تاریخ برگرده رییس جمهور سابقآ محبوب حاضر میشه یکبار فقط یکبار دست از محافظه کاری برداره و بیاد و در جمعمون حرف بزنه….
3: امروز 18 تیره … شکستها و پیروزی هایمان سخیف شده اند… در حد مچگیری یه استاده (( شاید )) فاسد…
4: امروز 18 تیره و من اینقدر تکرارش میکنم که بدانیم حافظه مان انگار کاملن از کار نیفتاده است… 18 تیر… تکرار میکنم…
5: در خیلی مخلص گوییهایم و امضاهایم تغییری ایجاد نشد امسال… هرچند امروز 18 تیر است….

  نقاش خیابان چهل و هشتم wrote @

سلام
داستان خیلی معرکه ای بود. همین دیشب داشتم کتاب (( کوتاه ترین داستان ها)) رو می خوندم که استنلی بوبین جمع آوری کرده و خیلی هاشون هم خودش نوشته. فعلا حسابی توی فاز flash fiction ام!
راستی مثل اینکه تو هم دانشجوی اهواز بوده ای؟ یا شاید اصلا همین الان هم ساکن اهوازی؟! من هم ساکن اهوازم ( البته دانشجوی آبادان! )
یواش یواش دارم یه ارتباط فراماسونری بین تمام برو بچه های هنری و فرهنگی شهر پیدا می کنم! شاید باورت نشه ولی تموم بروبچ هنری شهر یه جوری همدیگه رو می شناسن و با هم در ارتباطن بدون اینکه خودشون بدونند! مثلا من آقای الف رو می شناسم و آقای الف هم خانم ب رو. خانم ب هم آقای ج رو که از دوستای دور منه می شناسه و آقای ج …
این رابطه وحشتناک (!) رو چند روز پیش توی یکی از کافی نت های شهر کشف کردم! دیدم که همه کسانی که اونجا هستن به یه نحوی همدیگه رو می شناسن و منم به طور مستقیم یا غیر مستقیم با همه شون در ارتباطم!
به وبلاگ ما هم سر بزنید. خوشحال می شویم!

………………

از لطف شما ممنونم ولي من دانشجوي اهواز نبودم. موفق باشيد.

  داستانسرا(عمولي) wrote @

سلام دوست من.ترجمه زيبائي بود.اما داستانهاي خودت را بيشتر پسنديدمو البته مقاله ات را بسي بيشتر ونقدت هم در وب خودم بيشتر ازهمه.ممنونم از نظرات سودمندي كه برايم گذاشته بودي.ياعلي.

  نسرین مدنی wrote @

من در دوسه باری که برایم ایمیل فرستاده اید مطالبتان را خوانده ام و هر بار موفق نشدم کامنتم را ارسال کنم امیدوارم این یکی صحیح و سالم به مقصد برسد. خیابانی به نظرم جای حرف داشت اگر داستان خیلی خیلی کوتاه نام دارد .
مطالبتان را می خوانم هربار اگر چه کامنت نگذارم.
پایدار باشید.

  hoda wrote @

سلام
ممنون از اطلاعتون
وبلاگ آرام بخشی دارین

………………

از لطف شما ممنونم؛ ولی عجیب یاد دیازپام ده افتادم. پایدار باشید.

  hoda sadeghi wrote @

سلام
باورم نمیشه
منو لینک کردین؟
فکر نمیکردم به این زودی منم به جمعتون پیوستم
نمیدونم…
اگه بگم یه جورایی احساس غرور میکنم خیلی بچگانه حرف زدم؟
الآن منم باید بچسبونمتون به تن وبلاگم؟!


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: