خيابانی

نوشته‌یِ سامان آزادی

کاش به رفقايم هم می‌گفتم. حالا ده نفر هم نمی‌شدند. اعتنايي نکردم. پنج بار دورِ دايره‌ای فرضی چرخيدم. يکيشان رفت.
آن وقت دستِ‌کم می‌دانستم که چهار نفر حواسشان جمعِ من است. گفتم: «تا بوده همين بوده و تا هست همين است.» يکيشان با خنده تویِ گوشِ رفيقش چيزی گفت.
با بی‌حوصلگی ادامه دادم. دستم را سايه‎بانِ چشم‌ها کردم، سرم را جلو دادم و از اين طرف تا آن طرفِ پياده‌رو را نگاهی انداختم. پيرمردِ روزنامه‌به‌دستی چپ‌چپ نگاهم کرد و گذشت.
می‌خواستم گريه کنم. سرم را لایِ زانوها پنهان کردم. قهقهه‌یِ بلندی زدم، سرم را بالا آوردم و فرياد زدم: «تا بوده همين بوده و تا هست، همين است.» لحظه‌ای مکث کردم. بلند شدم و تعظيم کردم. چهار، پنج نفری دست زدند.
بچه‌ای داشت سمتم می‎آمد که مادرش سراسيمه دستش را کشيد:
– وِلِش کن مامان. ديوونه‌اس.

12 دیدگاه»

  somayeh wrote @

چه خوبه که کوتاهه .

  farzin farzam wrote @

سامان عزیز داستان را خواندم . اصولا جزو طرفداران مینی مال در چنین قطع و اندازه ای نیستم . فکر می کنم بهتر است مینی مالیست کارش را با
داستان های کوتاه – نه کوتاه کوتاه – شروع کند و در متن آنها دست به اختصار ببرد و اینکار را به منظور تشریح لازم مقصود با حداقل های مورد نیاز انجام دهد .
با آرزوی توفیق

  مرضیه wrote @

ممنون از دعوتت ، داستان کوتاهت را خواندم ،مهم ترین ویژگی داستانک یا به قول تو داستان کوتاه کوتاه بزنگاه بودن آخر قصه است اما من با تمام شدن داستان خیابانی هرگز ابرو هایم بالا نپرید!
شاید به خاطر این که دیوانگی یا دست کم غیر عادی بودن آدم قصه تقریبا در تمام متن وجود دارد.

موفق باشی

  mehdi rezayi wrote @

سلام دوست عزيز از دعوت شما سپاسگذارم. داستان جالبي بود. داراي كشش خاص خودش اميدوارم كه موفق باشيد. اگر تمايل داشتيد به انجمن داستاني چوك هم سر بزنيد. منتظر نظر رنجه هاي شما دوستان هستيم اگر تمايل داشتيد مي توانيد داستان ها يتان رابراي ما ايميل كنيد تا در وب ما به نمايش دربيايد. باتشكر
مهدي رضائي- دبيرانجمن داستاني چوك

  mammad hayati wrote @

movaffagh bashi.

  saman wrote @

من كه كلا از طرفدارهاي ميني‌مالم! اما خيلي تحت تاثير اين داستان قرار نگرفتم.

  somayeh wrote @

دیروز به طور اتفاقی کشفتون کردم ، بعد یهویی تمام لاینهای ارتباطی من با جهان بیرون قطع شد . امروزکه پیامتونو دیدم ، خیلی خوشحال شدم که دوباره پیداتون کردم .
متشکرم
.

  علی کاظمی wrote @

قربان بی خبر تشریف آوردید.می فرمودید گاوی ، گوسفندی…

  داستانسرا(عمولي) wrote @

nدوست عزيزم يكي از ويژگيهاي مهم داستان مينيمال برتري حس بر مفهوم وشوك است.اين داستان درقالب مينيمال نميگنجد.

  محمد ز wrote @

من به نظرم خیابانی کار بود یارو. کاش منظور داستان با اون نمایشی که اجرا می کرد در ارتباط بود. یا اگه هست بیشتر معلوم بود.

  جليل ذاكري wrote @

از لطف و عنايت شما بي نهايت متشكرم
انشاالله هميشه سربلند و تندرست باشيد

  خليل رشنوي wrote @

سامان جان سلام
داستانت را خواندم خوب بود . اگر مشتاق ديدار بنده باشيد كه من بيشتر بايد بگويم اهل خوزستان . شهرستان انديمشك . شماره بنده هم [………] است . هميشه وقتي به روز مي كنم به وبلاگت مي ايم و خبرت مي كنم .
فقط كمي خواندن مطالب برايم سخت است به خاطر چشم هايم .


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: