نوشتهیِ سامان آزادی
کاش به رفقايم هم میگفتم. حالا ده نفر هم نمیشدند. اعتنايي نکردم. پنج بار دورِ دايرهای فرضی چرخيدم. يکيشان رفت.
آن وقت دستِکم میدانستم که چهار نفر حواسشان جمعِ من است. گفتم: «تا بوده همين بوده و تا هست همين است.» يکيشان با خنده تویِ گوشِ رفيقش چيزی گفت.
با بیحوصلگی ادامه دادم. دستم را سايهبانِ چشمها کردم، سرم را جلو دادم و از اين طرف تا آن طرفِ پيادهرو را نگاهی انداختم. پيرمردِ روزنامهبهدستی چپچپ نگاهم کرد و گذشت.
میخواستم گريه کنم. سرم را لایِ زانوها پنهان کردم. قهقههیِ بلندی زدم، سرم را بالا آوردم و فرياد زدم: «تا بوده همين بوده و تا هست، همين است.» لحظهای مکث کردم. بلند شدم و تعظيم کردم. چهار، پنج نفری دست زدند.
بچهای داشت سمتم میآمد که مادرش سراسيمه دستش را کشيد:
– وِلِش کن مامان. ديوونهاس.
چه خوبه که کوتاهه .