نوشتهیِ سامان آزادی
– حالا نیت کن و انگشت بزن.
زن چشمخندی کرد و نوکِ انگشتِ اشاره را بُرد تویِ فنجان. گرم و نرمِ لِرد و لایِ قهوه که از سرِ انگشت بالا رفت، یادِ گرم و نرمِ ماسه افتاد و پاچههایِ بالازده. سرش را با تننازی یکوری کرد و چشمها را بست. بادِ تند و جوانی و مویِ آشفته و شانهبهشانه، موج و قایق و سهراب که افتاده بود و رفته بود و یادش رفته بود.
– خوب بسه!
عفریته نگاهی به فنجان کرد و نگاهی به زن و باز نگاهی به فنجان. عینکش رویِ فنجان ماند و نگاهش رو به زن. گوشهیِ لبهایش را محضِ خنده بالا کشید.
– مژده بده!
زن یادش آمد که یادش رفته نیت کند.
– سفرِ درازی داری. غصه نخور! سه وعدهیِ کوتاهِ دیگه پیش همید.
سامان
سلام
سلام
سامان
داستان جالب و ریشخند داری خوروندی بهم
جالبه!
یه شنبه ای رفته بودم فال قهوه…ولی اون عفریته نبود…یه شاعرپیشه و عکاس بود
شوهرش مرده بود و زندگی به هم زده بود…من فقط برام اون دوتا ماهواره ش جالب بود! هیجان فال و آینده بینی منو مثله کرده بود
نمیدونم باورکردنی باید باشه یا نه…ولی حرفاش برام عجیب و جالب بود و شنیدنی!
فقط ضایع بازی این بود که قهوه رو تا ته خوردم و دوستم با سقلمه بهم فهموند نکبت…بذار تهش بمونه!
تو چی؟
اعتقادی داری؟
به نظر من این کارا باید یه نیروی ذهنی و عامل الهامی باشه.ها؟
در ضمن…
طن ناز یا تن ناز؟!
………………
خوب! اولن این فقط یک داستان است. درثانی اعتقاد یک بحث است، و پذیرفتن بحث دیگری. شخصن میپذیرم که «گاهی» فال درست از آب درمیآید. اما اعتقاد؟ نه! سوم هم این که سوالت باید این باشد: طناز یا تنناز؟ و چهارم: اینجا «تنناز»