جای انگشتِ اشاره

نوشته‌یِ سامان آزادی

– حالا نیت کن و انگشت بزن.
زن چشم‌خندی کرد و نوکِ انگشتِ اشاره را بُرد تویِ فنجان. گرم و نرمِ لِرد و لایِ قهوه که از سرِ انگشت بالا رفت، یادِ گرم و نرمِ ماسه افتاد و پاچه‌هایِ بالازده. سرش را با تن‌نازی یک‌وری کرد و چشم‌ها را بست. بادِ تند و جوانی و مویِ آشفته و شانه‌به‌شانه، موج و قایق و سهراب که افتاده بود و رفته بود و یادش رفته بود.
– خوب بسه!
عفریته نگاهی به فنجان کرد و نگاهی به زن و باز نگاهی به فنجان. عینکش رویِ فنجان ماند و نگاهش رو به زن. گوشه‌یِ لب‌هایش را محضِ خنده بالا کشید.
– مژده بده!
زن یادش آمد که یادش رفته نیت کند.
– سفرِ درازی داری. غصه نخور! سه وعده‌یِ کوتاهِ دیگه پیش همید.

19 دیدگاه»

  hoda sadeghi wrote @

سامان
سلام
سلام
سامان
داستان جالب و ریشخند داری خوروندی بهم
جالبه!
یه شنبه ای رفته بودم فال قهوه…ولی اون عفریته نبود…یه شاعرپیشه و عکاس بود
شوهرش مرده بود و زندگی به هم زده بود…من فقط برام اون دوتا ماهواره ش جالب بود! هیجان فال و آینده بینی منو مثله کرده بود
نمیدونم باورکردنی باید باشه یا نه…ولی حرفاش برام عجیب و جالب بود و شنیدنی!
فقط ضایع بازی این بود که قهوه رو تا ته خوردم و دوستم با سقلمه بهم فهموند نکبت…بذار تهش بمونه!
تو چی؟
اعتقادی داری؟
به نظر من این کارا باید یه نیروی ذهنی و عامل الهامی باشه.ها؟
در ضمن…
طن ناز یا تن ناز؟!
………………
خوب! اولن این فقط یک داستان است. درثانی اعتقاد یک بحث است، و پذیرفتن بحث دیگری. شخصن می‌پذیرم که «گاهی» فال درست از آب درمی‌آید. اما اعتقاد؟ نه! سوم هم این که سوالت باید این باشد: طناز یا تن‌ناز؟ و چهارم: این‌جا «تن‌ناز»

  hoda sadeghi wrote @

برای منم چند مورد چاق و چله از ماجراهای عاطفی و عشقیم گفت
ضبط کردم من هم…
دروغ نبود
دوستم هم چندان اطلاعی نداشت!

  مرضیه wrote @

داستان خوبی بود اما من نمی فهمم چشم خند می تواند چه طوری باشد ؟ اما خطاب کردن زن فالگیر با عنوان عفریته از جانب راوی چندان مناسب نیست . اگر کارکتر داستان این لفظ را به کار می برد مشکلی نبود .

  میکائیل wrote @

داستان جالب و خوبی بود. اما من با شیوه ای که برای یادآوری استفاده شده زیاد موافق نیستم. منظورم روش ارائه خاطرات و تداعیات زن در اثر فرو رفتن انگشتش در قهوه است.
2- بر خلاف مرضیه فکر می‌کنم که خطاب عفریته از جانب راوی، همسو با سایر جهتگیریهای منفی راوی نسبت به زن فالگیر است. مثلا «لبهایش را محض خنده بالا برد» که زیبا هم شده ترکیب و تصویر و عبارتش، یا عینکش روی فنجان ماند و نگاهش رو به زن» که نشانه قشنگی هم درآمده، اینها همه درجهت نگرش منفی شخص راوی نسبت به آن فالگیر است. اگر بد است همه اش بد اس و اگر خوب است همه اش خوب. البته فکر می کنم که اینجا نگرش منفی راوی ایرادی ندارد.
3- «گرم و نرم لرد و لای قهوه» زیبا بود خیلی
در مجموع ممنون

  فرهاد wrote @

جالب بود.
لذت بردم.
داستان با مزه ای بود.

  ژیلا wrote @

خوب بود. ولی دانای کل بی طرف باشه بهتره.ممنون

  پیمان wrote @

طرح گیرا و نیرومندی بود. هیچ چیز تو ذوق زننده و گل درشتی هم درش نبود؛ نمی توانست باشد؛ چون به شدت ساده بود. جالب بود که نویسنده توانسته بود در کوتاه ترین رشته_ واژگان ممکن هم حرف بزند، هم بخنداند، هم بپرسد و هم در واقع «چیزی نگفته باشد»! اما به باور من برجسته ترین ویژگی داستان حتا اینها هم نبود؛ پالایش زبانی آن بود. وسواس خوبی که نویسنده در نوشتار و اندکی هم ابتکار در واژه سازی به خرج داده بود تا بفهماند که ساده نویسی سبک نویسی نیست. به سادگی خواندیم و حالی بردیم.

  خزان دخت wrote @

سلام دوست عزیز نویسنده!
داستانتون موضوعی تکراری داشت اما قصه ای جذاب…. با این همه به نظر من می تونستید بهتر از این پرداختش کنید….!
به هر حال من خوشم اومد
تا داستانهای بعدی!
به من هم سر بزنید و در مورد نوشته هام نظر بدید…. خوشحالم می کنید

  حسین چراغی wrote @

سلام
وبلاگ خوبی دارید .حیف نشد save اش کنیم . کارهای شما خیلی شبیه به دوست من آقای سعید رفیعی است .اگر دوست داشتید کارهایش را ببینید سر بزنید به این آدرس http://www.boker.blogfa.com.
موفق باشی

  somayeh wrote @

خوب بود ، کوتاه و روان فقط منم با خطاب کردن فالگیر به عنوان عفریته موافق نیستم ! البته جسارتا این کاملا سلیقه ای بود !
راستی منم به رزوم .

  نسرین مدنی wrote @

خوب بود و زهر نوشته خوبتر. چشم خند را نپسندیدم اول اما دوباره که خواندم به نظرم واژه ی کمیابی آمد و در جای خودش موثر افتاده است.

  یه غریبه wrote @

خیلی جالب بود.بعضی وقتا_ که بیشتر وقتا_پیام مستقیم نه تنها اثری نداره که اثر معکوس هم میذاره.ولی با یه داستان اونم بدون القای یه قضاوت میشه بهترین اثر رو گذاشت.ممنون که لحظه ای ناب هدیه دادی.

  علی رحمانی wrote @

تصویر دقیقی از واکنش زن موقع انگشت زدن در فنجان داده بودید. با «عفریته» اصلا موافق نیستم. یک جور قضاوت گری , و راحت کردن کار خودتان بود.

  سروش رهگذر wrote @

سامان عزیز سلام:
بابت نظر کامل و جامعت بسیار ممنونم….

خدا شما را برای نجات از بیهوده گی این کاغذپاره های بی هوده حفظ کند!

  علي wrote @

خيلي جالب بود واقعا لذت بردم.تصوير سازي خيلي قشنگي در قالب يه داستانك صورت گرفته.مختصر و مفيد.ممنون
راستي من همان نويسنده برفراز هستم.اگه تونستي به اين بلاگم هم سر بزن.خوشحال ميشم با انتقاد سازنده ات راهنمايي ام كني. بازم ممنون از نوشته قشنگت.

  raha wrote @

جالب بود و قشنگ:دست چپ ،نیمه ی چپ،آفت پیش آگاهی…اما فکر می کنم در مورد نوشته هاتون بی طرفی رو رعایت کنید یا اینکه جمله رو با کنایه ای غیر مستقیم بگید نوشته تون قابل پذیرش تر و پخته تر از آب در بیاد.موفق باشید.

  رامين1648 wrote @

مرسي عزيزم..از صفاي كامنت ات.دل ام گرم تر شد كه در اين نظر پراكني ها ..كساني هم هستند كه مي دانند چه و چي بنويسند.
داستانك ات مرا به ياد ركسانا انداخت…كه روزي براي اش نوشتم بسه اين قدر تن نازي نكن.. نوشت بي سواد….طنازي … براي اش نوشتم
…..
حيف شد
دل ايراني ما
عربي مي خواند

…دو ريالي اش بعد اين طرف و آنطرف شدن .خلاصه افتاد كه منظورم چه بود..موفق باشي

  zahra wrote @

سلام

جالب بود…از کلمات خوب و نویی استفاده کردید که بر زیبایی متن افزود.
مثل چشم خند…تن ناز… و طرز چیدن آنها که به خوبی صورت گرفت..شخصا هر حالتی رو که زن به خودش گرفت رو تجسم کردم براحتی..طوریکه انگار خودم دارم به اون قهوه انگشت میزنم و منتظر شنیدن خبری از آینده ای نه چندان دورم…
گرچه شخصا به این جور فالها اعتقاد ندارم…اما خب اگه پیش بیاد فال هم میگیرم و لذت میبرم…
راستی اوج داستان به نظرم این بود: یادش رفت نیت کنه…
خیلی از این قسمتش خوشم اومد.

موفق باشین…از ایمیلتون هم ممنون..

  hoda sadeghi wrote @

سلام
خوشم میاد دعوتت کنم دلبستگی رو بخونی
تو که به روز نمیشی….


نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: