بایگانیِ ژوئیه 26, 2008

زین

جنیفر پیرونی
برگردانِ سامان آزادی

هميشه تولدهایمان را کنارِ درياچه جشن می‌گرفتيم. تولدِ هفت‌سالگیم بود. پدرم چيزی ننوشيده بود. مادرم کيفش را، به مناسبتی، ساکی پر از کهنه کرده بود. خانواده‌ام نيمکت‌ها را با بی‌سليقگی دورِ کباب‌پز و من حلقه کردند. چشمِ سگمان، جيپِرز، دنبالِ هات‌داگم بود. آن روز روزِ من بود.
هديه‌یِ مادربزرگم بزرگ‌ترين و به‌ترين کادوپيچی را داشت. آن موقع فکر کردم که چه مادربزرگ ثروتمندی دارم. کلی جواهر و آرايش داشت و بعد از غذا به‌جایِ ناخنش از خلال‌دندان استفاده کرد.
دختربچه‌يِ پول‌‌داری را می‌شناختم که می‌گفت قرار است روزِ تولدش يک اسب هديه بگيرد. دوستم نبود، ولی خواستم که دوستم شود. من هم آرزو کردم که يک اسب داشته باشم.
بيشترِ هديه‌ها خوب بودند. پدر و مادرم چندتا سنجاقِ سر و چيزِ ديگری برایِ موهايم دادند. هديه‌یِ مادربزرگ را گذاشتم برایِ آخرِ کار. تویِ کادو تصويرِ يک اسب بود و جعبه‌ای که داخلش يک زين قرار داشت. جمعيتی که نگاه می‌کردند هورا کشيدند.
هديه‌یِ ديگری نمانده بود، ولی تصور کردم که يک اسب دارد به‌تاخت، از جنگل مي‌آيد. به‌جایش عمويم بود که سوار بر موتورسيکلتِ نويي آمد سمتِ گاراژ و بيشترِ مردم رفتند برايِ ديدنش.
زين را با دقت تویِ جعبه‌اش گذاشتم و رفتم تا پاهايم را از اسکله آويزان کنم و ببينم کسی ملتفت می‌شود که تولدم است و پاهايم را از اسکله آويزان کرده‌ام یا نه.
آن شب، بعد از حمام و وقتی‌که پدر و مادرم به اتاقشان رفته بودند و راديو گوش می‌کردند، يک بارِ ديگر زين را از جعبه‌اش درآوردم. تولدِ دخترِ پول‌دار تویِ آن يکی دو هفته نبود. کسی را می‌شناختم که به مهمانيش می‌رفت. در فکرِ اسبِ حالا سفيد يا قهوه‌ایِ دختر، زينم را به آرامی رویِ دسته‌يِ مبل گذاشتم. بالا رفتم و سوار شدم.

…………………………………

درباره‌ی نویسنده: جنیفر پیرونی سردبیر مجله‌یِ ادبیِ فلش‌فیکشن و ساکن سیلم ماساچوست است.